دیگر پاهایم توان ِ قدم زدن ندارند
می نشینیم روی یک نیمکت ِ چوبی
و ماه هم درست بالای ِ سر ِ ما
تا تو هستی ماه را می خواهم چکار!
دوباره شروع می کنی به حرف زدن
صدایت دلم را عجیب می لرزاند
مثل ِ همیشه . . .!
قطرات ِ اشک را که روی گونه هایت می بینم
دستم را می گیرم به دسته ی نیمکت
انگار که بخواهم جلوی ِ چرخیدن ِ زمین را بگیرم
ماه ِ بالای سرمان
زل زده به اشک های ِ ما
اشک ِ گوشه ی ِ چشمش می چکد روی دستم
باز هم حسودی اَش شده
خدا بخیر کند امشب ِ آسمان را ...
اقلیم احساس